خلاصه داستان : هنگامی که رجب ایودیک و بهترین دوستش نورالله تصمیم می گیرند از خانه روستایی که از مادربزرگش به رجب تحویل داده شده بود دیدن کنند، آنها خود را در تلاش برای نجات دهکده و جنگل های اطراف می بینند.

خلاصه داستان : با کمال تعجب رجب به جای قونیه (شهر آناتولی ترکیه) خود را در کنیا می یابد و ماجراجویی آغاز می شود.

خلاصه داستان : رجب به ماجراجویی خود با بازی های ورزشی بین المللی ادامه می دهد.

خلاصه داستان : رجب ایودیک مربی تیم فوتبال کودکان محله خود است. او برای تمرین از تنها زمین رایگان به عنوان زمین فوتبال استفاده می کند که در کودکی در آن فوتبال بازی می کرد. رجب با ناراحتی متوجه می شود که این قطعه زمین به یک تاجر فروخته شده است.

خلاصه داستان : رجب ایودیک از زمان مرگ مادربزرگش افسرده شده است. هر کسی که سعی می کند به او کمک کند شکست می خورد. دختر جوانی به نام زینب که نمی تواند آپارتمانی پیدا کند، نزد رجب می ماند. این دو در ابتدا نمی توانند یکدیگر را تحمل کنند اما پس از مدتی به هم نزدیک می شوند. علیرغم ماجراهای زیاد با هم، افسردگی رجب از بین نمی رود.

خلاصه داستان : رجب شغلی پیدا می کند و سعی می کند همسری پیدا کند تا مادربزرگ بیمارش را راضی کند.

خلاصه داستان : مردی که سعی می کند معشوق دوران کودکی خود را تحت تاثیر قرار دهد، اگرچه ممکن است عاشقانه به نظر برسد، اما اینطور نیست.